چه کرده ای؟
میان خاطره هایت
چه کرده ای که پس از تو
به هرکجا که تو بودی...
غمی نشسته به جایت؟؟
میان خاطره هایت
چه کرده ای که پس از تو
به هرکجا که تو بودی...
غمی نشسته به جایت؟؟
الان به چی فکر می کنم؟؟
به معجزه هایت
به اینکه مطمئن شدم برای من هم معجزه ای کنار گذاشته ای..
تو را که داشته باشم، دیگر چه چیز می تواند مرا بترساند؟
تکیه گاه محکم زندگی من :)
و دنیا در نظر ما چقدر تغییر می کند وقتی باتو حالمان خووب شود...
و من جز تو که را دارم که حالم را بپرسد؟
و هنگامی که بندگانم از من بپرسند، پس بگو نــــــــــــــــــــزدیکم
...
نزدیکی ...
میدانی این دل من چقدر شکسته شده؟؟ انگار ازوقتی قرارشد درآن بدمند و پادراین دینا بگذارد، شکسته بند بود و آمد به دنیا و هرکسی هم دراین مسیر پا گذاشت برتکه ای از آن... و این دل بزرگ شد و بزرگ شد و پیوستته از خود میپرسید پس کی تمام می شود، پس کی کسی می آید که مرا دوست داشته باشد که مرا بی نیاز ازهمه کند...
فکر میکردم قراراست دیگر روزهای آرامش ببینم با آدمهایی از جنس بهشت اما.. اما بازهم تنها هستم
و من دراین دنیا کجارا دارم که سر برآغوشش بگذارم ؟اشکال ندارد، این دل به تنها بودن و تنها ماندن خوگرفته، بگذار مین چند صباح هم بگذراند، از کجا معلوم چندمدت دیگر دنیارا ببیند؟ کاش زودتر رشته اتصالش به دنیا قطع شود... کاش ...
چرا این اشکها رهایم نمی کنند؟ چرا کسی مرا ازاین خلوتگاه تنهایی بیرون نمی کشد؟؟؟ چرا؟؟
خلوتگه آخر شبم به چه چیز گذشت؟؟
فکر کردم که از کی اینقدر با خودم غریب شدم؛ کی از حرم امنتان فاصله گرفتم و کی اجازه دادم دنیا برایم ارزشمند شود؟؟
جواب؟
از وقتی نظر و حرف مردم برایم مهم شد و برایتان وقت نگذاشتم و اصلی ترین علت زندگی ام را ازیاد بردم...
بگذار دنیا باشد برای اهلش... دیگر نظراتشان برایم مهم نیست و دیگر فقط تویی در نظر و روح و جسم و تنم
و ما ادرک ماالقلب؟
و من چه میدانم قلب چیست...