با تو سخن می گویم...

با تو سخن می گویم...

نـوشتم نـامه ای بهر تـو ای عطرِ پریشانی
خطوطِ مبهمی از لای به لایِ دسـتِ لرزانی...

+نظرات شما برای نگارنده یادگاری باقی می مانند...

یازدهم. مارا به سخت جانی خود این گمان نبود ....

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۸ ق.ظ

انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین ...

سلام ای شنوه نیازهایم،ای محرم اسرارم ، ای نزدیک تر از من به من!

امروز دوباره ستم را گرفتی و توانستم بعد از چند روز افتادن دوباره سرپا شوم...حالا خو را قوی تر از کوه می بینم که می خواهم تا آخر راه استوار ادامه بدهم،بدون اینکه بخواهم لحظه ای دست بکشم و عقب بنشینم..دیگر بیشتر از این نمیتوانم بی خیال باشم!

فکر می کنم اونقدر زمین خوردم و لحظات سخت داشتم که حالا دستم را گرفتی و او را سر راه من گذاشتی... چقر باید شکرگزار این نعمتت باشم که در طی کرن این مسیر سخت استادی ناب و طلا را سرراهم گذاشتی که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم...

اصلا اصلا اصلا فکرش راهم نمی کردم که در این دنیایی که به تنهایی عادت داشتم، ناگهان کسی بیاید و مرا به خودم بیاورد...حالا میدانم که خواسته تو هم همان است و این وسط فقط منم که نبای ررسین بهش کوتاهی کنم...



یاد روزی افتادم که دعوایم کرد و گفت خدا میخواهد اگر شما نمیخواهی داستان چیز دیگری است..

خدای مهربان

میدانم که جای خاله ام پیش خودت در بهترین مکان هاست،آنها که رفنمد و قصه خود را نوشتند و سر انجام به تو رسیدند..این منم که هنوز اول راهم و سرگردان و حیران به دنبال آینده ای پر ابهام...

یا ارحم الراحمین

رحمتت را شامل همه گذشتگان،خاله ام و مادربزرگ استاد( که هیچ وقت دیگر از یاد نمی برمشان) برسان و همه را مهمان سفره با برکت حضرت زهرا سلام الله علیها گردان ...

ان شاءالله

قاصدک مقصد را که می دانی ؟!

  • ۹۶/۱۰/۲۷
  • قاصدک :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی