با تو سخن می گویم...

با تو سخن می گویم...

نـوشتم نـامه ای بهر تـو ای عطرِ پریشانی
خطوطِ مبهمی از لای به لایِ دسـتِ لرزانی...

+نظرات شما برای نگارنده یادگاری باقی می مانند...

دوم .تو را من چشم در راهم؛کجایی یوسف زهرا ؟

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

السلام علیک یا ربیع الانام

امروز بیست وچهارم ربیع الاول است و ماه شادی؛شاید بعداز دوماه عزاداری نسیم ربیع الاول دلتان را آرام کند  اما نه!این روزها داغی که برسینه شماست دل همه را سوزانده است،ندای این عمار شما نیز به گوش میرسد.ذی الحجه بود که حجه الوداع مردانی گشت که دیگر دل از دنیا بریده بودند و هیچکس نمی توانست سنگینی مصیبت که برشما وارد شده را درک کند...و ما با اشک دعای سلامتی تان را می خواندیم و خدارا قسم میدادیم که"الهی عظم البلاء..."هنوز از داغ شیعیانتان خارج نشده بودید که رخت عزای جد بزرگوارتان را به تن کردید و هنوز پیادگان کربلاتسلی خاطرتان نگشته بودند که مصیبت شیعیان نیجریه ...

شیعیانیکه دیدن  اشکهای خلوصانه شان و ذکر "امیری حسین "شان اشک هر بیننده ای را جاری میساخت و مخلصانه ترین عزاداریهارا در سراسر جهان به پامی داشتند...

مولای من

آن روزی که شیخ را به خون خضاب شده شان دیدم،تمام وجودم به لرزه درآمد و ناگاه زمزمه کردم"السلام علی الشیب الخضیب"و تمام ندبه را اشک ریختم...نمیدانم چه خون دلی خوردید سه روز قبل که برای استقبال فرزندتان نمر راهی عربستان گشتید..حتما سر راه به دیدار مادر بزرگوارتان و قبرستان بقیع هم رفته اید نه؟..بیایید دیگر آقاجان تا به کی آرزوی مزار گل یاس بر جبینمان خودنمایی کند و در انتظار به پایان رسیدن سالهای سکوت علی باشیم؟..

این روزها علی زمانمان در رکابتان باصلابت تر ازپیش کشتی حکومت را در دریای متلاطم حوادث به پیش می رانند تا به دست پرمبارکتان برسانند...این روزها طعم غربت علی را بیش از پیش می چشیم...

آقای غریبم 

این هفته بود که دوستی میگفت "ماهمه در بقل امام زمانیم اما باور نداریم و میگوییم مگر میشود؟!"ومن هم می گویم یعنی میشود؟یعنی میشود  منی که خاک پایتان بودن هم افتخاریست برایم،لحظه ای درکنارتان باشم؟و بعد فکر کردم که به شیخ مفید فرمودید به مابگویند"اگر ما نبودیم طوفان بلا شیعیانمان را از پا می انداخت"و فکر کردم به آنکه هنوز روی پا می ایستم وهنوز تسلیم طوفان بلایا نشده ام..

راستی سیدم،

دیروز لحظه ای از پاافتادم و شکستم ولی بعد فرزندتان مرا به آغوشتان راهنمایی کرد و بعد خون شیخ نمر دوباره امید را در دلم زنده ساخت...باید بزرگ شد،باید به روز موعود اندیشید..

آقاجانم

پس چرا نمی آیید؟

این روزها به هر سو چشم می چرخانم اشک ها مهلتم نمیدهند و درجواب نگاه پرسشگر اطرافیانم می مانم چه بگویم و بهانه می تراشم؛ دیگر ندبه ها فقط در جمعه هایم حضورندارند وهرلحظه میگویم  عَزیزٌ عَلَیَّ اَن ...و اشک میریزم که شما را نمیبینم... 

پس چرا نمی بینم شمارا؟به خدا سخت است بی حضورتان زندگی  در دنیا...

عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی...

الیس الصبح بقریب؟

سه شنبه ی دومم گره خورد به آن گنبد سبزرنگ جمکران...قاصدک جان این بار مقصدتت چاه عریضه است؛

خدا همراهت.

  • ۹۴/۱۰/۱۵
  • قاصدک :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی