با تو سخن می گویم...

با تو سخن می گویم...

نـوشتم نـامه ای بهر تـو ای عطرِ پریشانی
خطوطِ مبهمی از لای به لایِ دسـتِ لرزانی...

+نظرات شما برای نگارنده یادگاری باقی می مانند...

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنجم.نداری مریضی به بد حالی من...

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

سلام مولا

نمیدانم که چه به حال این دل خرابم می گذرد که اینطور آشفته است؛مثل خانه ای نیمه کاره که منتظر طوفانی یا سیلی نشسته تا بیاید و مطابق میلشان ویرانش کنند؛در این میان اما شاید سستی  آن ستون تکیه گاه که باعث ویرانی گردد دلسوز تر است..دلم این روزها پس لرزه ها دارد بدون ستونی برای تکیه گاه...

این روزها دلی دارم با هزار سودا که هرچه میکنم تا یکدله شود،کلاغی می آید و این دل وامانده را با منقارش تکه تکه می شکند 

حضرت عزیز

دیگر نمیدانم چه چیز را عزت بنامم.عزت ایرانی به باد رفته ام را،راکتور سیمان گرفته ای که قلبم را سوزاند،طعنه های دیگران به این خرابه و یا همان سوزنهایی که گاه  گاه بر صفحه روحم وارد می شوندرا.نمیدانم چرا حرف دل و زبانم یکی نیست و چرا کسی مرا درک نمیکند .شاید برای آنکه خودنیز خود را نمی فهمم.کار شما با این بیمار بدحال چطور است پس؟!اصلا نوشتن را شما برایم تجویزکرده اید که ازهمان اول دبستان بار مشکلات را از روی دوشم برمیداشت؟!

حضرت طبیب

نگذارید بلغزم،نگذارید به کمین شیطان درآیم.هرچند لایق نباشم که شیعه بنامم اما محبتان هستم وآتشتان در قلبم شعله ور...آنسو جوانان را با  ایمان دروغین بر شما می شورانند واین طرف مانده ام حیران که آیا آنان باید ایمان راستین را ازمن دریافت می کردند؟!

 شاید هنوز به مقام توکل نرسیده ام چه برسد به مقام رضا..اما بازهم می گویم"الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک"

حضرت یتیم نواز

دست بر سر این درمانده ی یتیم امام می کشید؟این حمعه هم گذشت و ما همچنان درگیر زندگی و غافل از خسران بزرگمان...

این بار که شهید صیاد مرا مهمان خودکردند،دانستم آدم به حرف بزرگترش که گوش کند بهترین عاقبت را دارد و او شد نمونه اش؛ومن هم شاید نمونه ی گوش نکردن به حرفتان..


راستی

شهید صدر حرفهایم را به گوشتان رساندند؟منتظر جوابتان هستم.


روح بی بالم ملتمس نگاهتان

بیست و پنجم نوزدهمین سال خورشیدی


قاصدک جان،این بار حرفهایم را بر سوار باد می کنم...این خطوط این بار خود قاصدند،قاصد بی خبری..

  • قاصدک :)

چهارم. و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

سلام علی آل یاسین

خالق مهربانم اینگونه رقم فرمود که من سه شنبه ای دیگر نیز نفس بکشم ونامه ای برای حضرت جتابتان بنگارم..نامه ای که نمیدانم زداینده ی دوریهاست یا مزید دلتنگی...


حضرت جانم

دیروز که نامه عمل هفته ام را به خدمتتان عرضه کردند بازهم اشک ازچشمان مبارکتان جاری گشت؟بازهم غصه فاصله افتادن میان ما و وجودتان را به جان کشیدید؟شرمنده ام مولا...این بنده روسیه حتی خود را لایق شیعه خواندن شما نمیداند که شیعیان شما همان سرورانی هستند که در رکابتان قدم برمیدارند و نقطه ای سیاه برپرونده شان نیست؛


سرور و مقتدایم


هوا گرفته است؛خورشید پشت ابرها پنهان گشته است..شاید هم به پاپوسی شما آمده است اما هنوز هم انوارش را به گلها می رساند و رنگین کمان ،نتیجه لبخند خورشید پنهان است؛شما نیز خورشید فروزان زندگی ماهستید..این روزها که ابر گناه بر انوار فروزانتان سایه انداخته و طوفان گناهان سعی در نابودیمان دارد،تنها دلخوشیم به رنگین کمان بی نهایت رنگی است که از تلالو وجود شما براین باران توبه، مسیر راه را برما هموار می کند...

احتمال دیدن رنگین کمان امروز چقدر است؟


یابن الحسین

شمارا به نام جدتان صدا زدم تا که یادم  نرود فریاد زنم:"این الطالب بدم المقتول بکربلا؟"

سرخی شفق  آفتاب کربلا تنها با ظهور شماست که آرام می گیرد...

میدانم که طبیب توانایم برای این وجود دردمند چه چیز را تجویز می کند..این طوفان به پاخاسته تنها با نماز فروکش می کند و این دریای متلاطم قلبم تنها به فرمان شما آرام میگرد که تضمین دادید نماز بخوانید تا بینی شیطان را به خاک بمالید..پس بگذارید تا بروم و درپناه نماز قنوت دستانم جذر دریای قلبم را از وجودش طلب کند تا شاید کشتی نجات شما در ساحل امن قلب این چشم انتظار آرام بگیرد.

سلام میدهم دوباره آقا جان؛پایان نماز شروع وصل است و به انتظارم تا شاید پایان نامه من هم مهر اذن دیدار حک شود...:

"السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته"


امروز شروع دومین ربیع  است و من چشم به راه بهار جانان...

قاصدک جان سریع برو تا در آغوش توسل کنان مسجد عشق به پای قدوم مبارکش بیفتی...سفرت بخیر

  • قاصدک :)

سوم. کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ب.ظ

هیچ وقت از یاد نمی برم.به او گفتم اجرت با حضرت مادر وبعد درکمال تعجب برایم نوشت:"شما سیدید؟"و من در اوج ناباوری نوشتم خیر..وبعدلحظه ای درنگ کردم.راست میگفت.من که باشم که شمارا مادر خطاب کنم.من که کنیزکنیزانتان بودن هم افتخاریست برایم،چرا به خوداجازه دادم چنین حرفی گفتن را.اما بعد دیدم که رسول الله ندا دادند:"انا وعلی ابوا هذه الامه".مگرنه اینکه شما لقب"ام ابیها"را برتارک جهان به یادگارگذاشتید و مگرنه اینکه همسری حضرت علی علیه السلام تنها شایسته شمابود؟پس مادر خطاب کردن شما برای چه تعجب دارد؟!...اما من بعدازآن باخودم عهدکردم که چنین سخن عظمایی را دیگر برزبان نرانم.مرا به خاطر بی ادبیم ببخشید بانو


سلام حضرت ماه

از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم که محبت شما را در دلم قرار داد

امروز دوباره مثل همیشه غروب پنج شنبه دلم گرفت.دوباره هوای حرم کرب وبلا تمام وجودم را پرکرد و باخودم گفتم حال درپناه کدام کاشف الکربی "اللهم اغفرلی الذنوب.."را زمزمه کنم؟آن غروب به یادماندنی که درحرم فرزندتان پروازمیکردم به یاد دارید؟همان غروبی که لحظه ای بوی گل یاس تمام وجودم راپرکرده بود؟شما بودید که به قرار همیشگی تان آمده بودید و من بودم که در سیل زائران و باکیان حسین علیه السلام مبهوت گنبدی بودم که حال به زیرش قرار می گرفتم.دست خودم نبود.قدم از قدم نمیشد برداشت..برگشتم و پیچیدم سمت ق ت ل گاه..یادتان هست آنجارا؟نور قرمزی ازدرون می تابید و من حسرت درآغوش گرفتن آن تکه از زمین را...برگشتم؛روبه روی حرم شش گوشه ای که همه معادلات دنیاطلبان را به هم ریخته بود،درصف انتظار ایستادم تا طبیبم مرا درمان کند وچشمم خیره بود به آیه ای که زینت بخش حرم نور گشته بود ؛نور علی نور...همان آیه ای که مونس تنهایی هایم و انیس لحظه های بریدنم بود:"و اذا سئلک عبادی عنی فانی قریب.."و چقدر خدانزدیک بود؛انگار شش گوشه درآغوش خود خدا آرام گرفته بود...

دعای کمیل نیمه شب حرم چه صفایی داشت...بنده گنه کاررا دربهشت راه دادن عجیب نیست؟!شاید شیخ انصاری هم همین را می دانستند که فرزندتان را سه بار بلند قسم میدادند که شمر رانبخشند!وچه رحمت واسعه ای درحرم موج می زد...

حضرت صبر

امشب دوباره دلم راهی گشت ومن اینجا تنها مانده ام؛خواهش میکنم امشب که مثل همیشه راهی بین الحرمین میگردید،این دل من غریب نماند..

دلم راهی بهشت گشت ومن هم آمده ام تا حرمی رادرآغوش بگیرم که دلخوشی ما کربلانرفته هاست..دنیا هرچه بیشترمرا به خود میکشد اما خاک آنحامرازمینگیرکرده و دیگر درمن اثرنمی گذارد.

نسیم عصرگاهی حرم مرا به دوران کودکیم می بردکه سوز باد دوباره مرا ازخاطرات رها می سازد..

امشب در پناه شما کمیل را زمزمه می کنم...

حضرت صدیقه 

این روزها می ترسم ازحرف زدن.کسی را ندارم که حرفهایم رابفهمد،که این ذهن آشفته من را بتواند آرام کند.هرحرفی که می گویم رنجش دلی رادرپی دارد.اصلا میخواهم روزه سکوت بگیرم؛اینطور دیگر به جزخودم کسی رنجیده نمی شود،فقط این دل بیدل من است که همه چیزرا باخودحمل می کند...راستی نکند بازهم باحرفهایم شمارارنجورکرده باشم؟شمارابخدا به دل نگیرید وبه این دل رنجور تنهایم پناه دهید..

حضرت یاسها

این بار فاصدک سردرگم است؛نمی داند بوی گل یاس را ازکجا استشمام می کند اما من میدانم به کدامین مقصد راهیش کنم که به خود خود شما برسد:

"السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ"


قاصدک جان..پربکش به سمت شش گوشه؛حضرت صدیقه را همانجا خواهی یافت...


  • قاصدک :)

دوم .تو را من چشم در راهم؛کجایی یوسف زهرا ؟

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

السلام علیک یا ربیع الانام

امروز بیست وچهارم ربیع الاول است و ماه شادی؛شاید بعداز دوماه عزاداری نسیم ربیع الاول دلتان را آرام کند  اما نه!این روزها داغی که برسینه شماست دل همه را سوزانده است،ندای این عمار شما نیز به گوش میرسد.ذی الحجه بود که حجه الوداع مردانی گشت که دیگر دل از دنیا بریده بودند و هیچکس نمی توانست سنگینی مصیبت که برشما وارد شده را درک کند...و ما با اشک دعای سلامتی تان را می خواندیم و خدارا قسم میدادیم که"الهی عظم البلاء..."هنوز از داغ شیعیانتان خارج نشده بودید که رخت عزای جد بزرگوارتان را به تن کردید و هنوز پیادگان کربلاتسلی خاطرتان نگشته بودند که مصیبت شیعیان نیجریه ...

شیعیانیکه دیدن  اشکهای خلوصانه شان و ذکر "امیری حسین "شان اشک هر بیننده ای را جاری میساخت و مخلصانه ترین عزاداریهارا در سراسر جهان به پامی داشتند...

مولای من

آن روزی که شیخ را به خون خضاب شده شان دیدم،تمام وجودم به لرزه درآمد و ناگاه زمزمه کردم"السلام علی الشیب الخضیب"و تمام ندبه را اشک ریختم...نمیدانم چه خون دلی خوردید سه روز قبل که برای استقبال فرزندتان نمر راهی عربستان گشتید..حتما سر راه به دیدار مادر بزرگوارتان و قبرستان بقیع هم رفته اید نه؟..بیایید دیگر آقاجان تا به کی آرزوی مزار گل یاس بر جبینمان خودنمایی کند و در انتظار به پایان رسیدن سالهای سکوت علی باشیم؟..

این روزها علی زمانمان در رکابتان باصلابت تر ازپیش کشتی حکومت را در دریای متلاطم حوادث به پیش می رانند تا به دست پرمبارکتان برسانند...این روزها طعم غربت علی را بیش از پیش می چشیم...

آقای غریبم 

این هفته بود که دوستی میگفت "ماهمه در بقل امام زمانیم اما باور نداریم و میگوییم مگر میشود؟!"ومن هم می گویم یعنی میشود؟یعنی میشود  منی که خاک پایتان بودن هم افتخاریست برایم،لحظه ای درکنارتان باشم؟و بعد فکر کردم که به شیخ مفید فرمودید به مابگویند"اگر ما نبودیم طوفان بلا شیعیانمان را از پا می انداخت"و فکر کردم به آنکه هنوز روی پا می ایستم وهنوز تسلیم طوفان بلایا نشده ام..

راستی سیدم،

دیروز لحظه ای از پاافتادم و شکستم ولی بعد فرزندتان مرا به آغوشتان راهنمایی کرد و بعد خون شیخ نمر دوباره امید را در دلم زنده ساخت...باید بزرگ شد،باید به روز موعود اندیشید..

آقاجانم

پس چرا نمی آیید؟

این روزها به هر سو چشم می چرخانم اشک ها مهلتم نمیدهند و درجواب نگاه پرسشگر اطرافیانم می مانم چه بگویم و بهانه می تراشم؛ دیگر ندبه ها فقط در جمعه هایم حضورندارند وهرلحظه میگویم  عَزیزٌ عَلَیَّ اَن ...و اشک میریزم که شما را نمیبینم... 

پس چرا نمی بینم شمارا؟به خدا سخت است بی حضورتان زندگی  در دنیا...

عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی...

الیس الصبح بقریب؟

سه شنبه ی دومم گره خورد به آن گنبد سبزرنگ جمکران...قاصدک جان این بار مقصدتت چاه عریضه است؛

خدا همراهت.

  • قاصدک :)

اول.شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم..

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ب.ظ

خدای مهربانم سلام

تو خیلی بزرگی ، خیلی بخشنده ای...

دلی داری به اندازه تمام آسمانهاو بخششی هزاران برابر قطرات آسمانها؛نعمتهایت از شمار ستارگان در آسمان شب بیشتر است و هرگاه با این همه لطفت بنده ای خطا رود،همه خیر دنیارا به پایش می ریزی؛او را سخت درآغوشت می فشاری تا از حمله شیطان درامان بماند...پدر دلسوز که فرزند ناسپاسش را به دست جلاد نمی سپارد وتوخوب میدانی که شیطان در کمین است...

بخشنده ترینم

تو به شیطان فرصت دادی؛فرصتی تا روز قیامنت چراکه اطمینان داشتی به مخلوقت که این ساخته دستت تورا سربلند میکند؛والحق هم شیطان شکست خورد و صحرای کربلا آهنربایی شد برای کشیدن قلوبی که شبطان درکمینشان است...

و همین نیز شد که هرکه ازآنجا برگشت دیگر خودش نبود و گویی همانجا شهید گشته بود...

دوستی میگفت زندگیم رادونیم کنید:قبل از کربلا و بعداز آن اما من میگویم زندگی من یک بخش بیش ندارد و آن هم تولدم در سرزمین کرب وبلا است ؛من تا قبل از آن زنده نبودم،حیات نمیدانستم چیست.تاقبل از آن همه اشکهایی که برحسینت ازچشمانم باریدن می گرفتند،به منزله لگدهایی بود که طفل برمادرش میزند،که زودتر از دنیای تاریک درون رها شود و من رها شدم؛من همانجا در کنار تل زینبیه به دنیای بیکران پاگذاشتم دنیایی که دیگر حتی بهشت نیز دربرابرش بی ارزش می نماید..دنیایی که حتی بهشت هم غبطه اش را میخورد 

صبح سه شنبه بود که پابراین دنیاگذاشتم و صبح سه شنبه بود که در کربلا متولد شدم ؛انگار سه شنبه های زندگیم گره خورده اند به ضریح وجودت وچه قدر مشعوفم از این گره های سه شنبه هایم...اصلا سه شنبه ها روزمن هستند برای خلوت کردنم وبرای بازکردن دل گرفته ام...

ای عزیز عزیزتر از جانم

روز میلاد بهترینت که او را "خلق عظیم"نامیدی،با خودت شروع به سخن کردم و به درگاهت رو آوردم که از درد من و از درون وبیرونم هیچکس چون تو آگاه نیست و توچیزی ازمن میدانی که من خودم نیزنمیدانم تا که من نیز شاید همچون قطره ای به دریای بیکران خلیفه هایت شبیه گردم...

اولیین نامه ام را نوشتم؛اولین نامه ام پست شد به سمت خودت..شروع کردم نامه هایم را ب بسم الله الرحمن الرحیم...

قاصدک جان ؛ بیا ونامه ام را به مقصد برسان...

  • قاصدک :)