پنجم.نداری مریضی به بد حالی من...
سلام مولا
نمیدانم که چه به حال این دل خرابم می گذرد که اینطور آشفته است؛مثل خانه ای نیمه کاره که منتظر طوفانی یا سیلی نشسته تا بیاید و مطابق میلشان ویرانش کنند؛در این میان اما شاید سستی آن ستون تکیه گاه که باعث ویرانی گردد دلسوز تر است..دلم این روزها پس لرزه ها دارد بدون ستونی برای تکیه گاه...
این روزها دلی دارم با هزار سودا که هرچه میکنم تا یکدله شود،کلاغی می آید و این دل وامانده را با منقارش تکه تکه می شکند
حضرت عزیز
دیگر نمیدانم چه چیز را عزت بنامم.عزت ایرانی به باد رفته ام را،راکتور سیمان گرفته ای که قلبم را سوزاند،طعنه های دیگران به این خرابه و یا همان سوزنهایی که گاه گاه بر صفحه روحم وارد می شوندرا.نمیدانم چرا حرف دل و زبانم یکی نیست و چرا کسی مرا درک نمیکند .شاید برای آنکه خودنیز خود را نمی فهمم.کار شما با این بیمار بدحال چطور است پس؟!اصلا نوشتن را شما برایم تجویزکرده اید که ازهمان اول دبستان بار مشکلات را از روی دوشم برمیداشت؟!
حضرت طبیب
نگذارید بلغزم،نگذارید به کمین شیطان درآیم.هرچند لایق نباشم که شیعه بنامم اما محبتان هستم وآتشتان در قلبم شعله ور...آنسو جوانان را با ایمان دروغین بر شما می شورانند واین طرف مانده ام حیران که آیا آنان باید ایمان راستین را ازمن دریافت می کردند؟!
شاید هنوز به مقام توکل نرسیده ام چه برسد به مقام رضا..اما بازهم می گویم"الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک"
حضرت یتیم نواز
دست بر سر این درمانده ی یتیم امام می کشید؟این حمعه هم گذشت و ما همچنان درگیر زندگی و غافل از خسران بزرگمان...
این بار که شهید صیاد مرا مهمان خودکردند،دانستم آدم به حرف بزرگترش که گوش کند بهترین عاقبت را دارد و او شد نمونه اش؛ومن هم شاید نمونه ی گوش نکردن به حرفتان..
راستی
شهید صدر حرفهایم را به گوشتان رساندند؟منتظر جوابتان هستم.
روح بی بالم ملتمس نگاهتان
بیست و پنجم نوزدهمین سال خورشیدی
قاصدک جان،این بار حرفهایم را بر سوار باد می کنم...این خطوط این بار خود قاصدند،قاصد بی خبری..




