هیچ وقت از یاد نمی برم.به او گفتم اجرت با حضرت مادر وبعد درکمال تعجب برایم نوشت:"شما سیدید؟"و من در اوج ناباوری نوشتم خیر..وبعدلحظه ای درنگ کردم.راست میگفت.من که باشم که شمارا مادر خطاب کنم.من که کنیزکنیزانتان بودن هم افتخاریست برایم،چرا به خوداجازه دادم چنین حرفی گفتن را.اما بعد دیدم که رسول الله ندا دادند:"انا وعلی ابوا هذه الامه".مگرنه اینکه شما لقب"ام ابیها"را برتارک جهان به یادگارگذاشتید و مگرنه اینکه همسری حضرت علی علیه السلام تنها شایسته شمابود؟پس مادر خطاب کردن شما برای چه تعجب دارد؟!...اما من بعدازآن باخودم عهدکردم که چنین سخن عظمایی را دیگر برزبان نرانم.مرا به خاطر بی ادبیم ببخشید بانو
سلام حضرت ماه
از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم که محبت شما را در دلم قرار داد
امروز دوباره مثل همیشه غروب پنج شنبه دلم گرفت.دوباره هوای حرم کرب وبلا تمام وجودم را پرکرد و باخودم گفتم حال درپناه کدام کاشف الکربی "اللهم اغفرلی الذنوب.."را زمزمه کنم؟آن غروب به یادماندنی که درحرم فرزندتان پروازمیکردم به یاد دارید؟همان غروبی که لحظه ای بوی گل یاس تمام وجودم راپرکرده بود؟شما بودید که به قرار همیشگی تان آمده بودید و من بودم که در سیل زائران و باکیان حسین علیه السلام مبهوت گنبدی بودم که حال به زیرش قرار می گرفتم.دست خودم نبود.قدم از قدم نمیشد برداشت..برگشتم و پیچیدم سمت ق ت ل گاه..یادتان هست آنجارا؟نور قرمزی ازدرون می تابید و من حسرت درآغوش گرفتن آن تکه از زمین را...برگشتم؛روبه روی حرم شش گوشه ای که همه معادلات دنیاطلبان را به هم ریخته بود،درصف انتظار ایستادم تا طبیبم مرا درمان کند وچشمم خیره بود به آیه ای که زینت بخش حرم نور گشته بود ؛نور علی نور...همان آیه ای که مونس تنهایی هایم و انیس لحظه های بریدنم بود:"و اذا سئلک عبادی عنی فانی قریب.."و چقدر خدانزدیک بود؛انگار شش گوشه درآغوش خود خدا آرام گرفته بود...
دعای کمیل نیمه شب حرم چه صفایی داشت...بنده گنه کاررا دربهشت راه دادن عجیب نیست؟!شاید شیخ انصاری هم همین را می دانستند که فرزندتان را سه بار بلند قسم میدادند که شمر رانبخشند!وچه رحمت واسعه ای درحرم موج می زد...
حضرت صبر
امشب دوباره دلم راهی گشت ومن اینجا تنها مانده ام؛خواهش میکنم امشب که مثل همیشه راهی بین الحرمین میگردید،این دل من غریب نماند..
دلم راهی بهشت گشت ومن هم آمده ام تا حرمی رادرآغوش بگیرم که دلخوشی ما کربلانرفته هاست..دنیا هرچه بیشترمرا به خود میکشد اما خاک آنحامرازمینگیرکرده و دیگر درمن اثرنمی گذارد.
نسیم عصرگاهی حرم مرا به دوران کودکیم می بردکه سوز باد دوباره مرا ازخاطرات رها می سازد..
امشب در پناه شما کمیل را زمزمه می کنم...

حضرت صدیقه
این روزها می ترسم ازحرف زدن.کسی را ندارم که حرفهایم رابفهمد،که این ذهن آشفته من را بتواند آرام کند.هرحرفی که می گویم رنجش دلی رادرپی دارد.اصلا میخواهم روزه سکوت بگیرم؛اینطور دیگر به جزخودم کسی رنجیده نمی شود،فقط این دل بیدل من است که همه چیزرا باخودحمل می کند...راستی نکند بازهم باحرفهایم شمارارنجورکرده باشم؟شمارابخدا به دل نگیرید وبه این دل رنجور تنهایم پناه دهید..
حضرت یاسها
این بار فاصدک سردرگم است؛نمی داند بوی گل یاس را ازکجا استشمام می کند اما من میدانم به کدامین مقصد راهیش کنم که به خود خود شما برسد:
"السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ"
قاصدک جان..پربکش به سمت شش گوشه؛حضرت صدیقه را همانجا خواهی یافت...